روتیتر: در ۵ تیر ماه ۱۳۴۳ خداوند به ما پسری عطا فرمود که اولین پسر و سومین فرزند ما بود نزدیک به دو سال از شیر مادر تغذیه کرد از همان بچگی حالتی ارام و شیرین داشت و به نصیحت پدر و مادر خوب گوش میداد و …

به گزارش پایگاه خبری و تحلیلی روتیتر ، زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است:

در ۵ تیر ماه ۱۳۴۳ خداوند به ما پسری عطا فرمود که اولین پسر و سومین فرزند ما بود نزدیک به دو سال از شیر مادر تغذیه کرد از همان بچگی حالتی آرام و شیرین داشت و به نصیحت پدر و مادر خوب گوش میداد و به هر وسیله و حرفه ای علاقه داشت چنانکه در سن ۵ سالگی چون پدرش راننده تراکتور بود و نیز ما منزلمان در مهندسی زراعی بود.

در سن ۶ سال و سه ماه به دبستان رفت و درسش را خوب‌‌ می‌خواند و چند سال در دبستان شاگرد ممتاز بود بعدا دوره راهنمائی و دبیرستان را طی نمود تا اینکه سال ۶۰ یعنی امسال سال ۶۰ یعنی امسال سال چهارم بازرگانی را ناتمام گذاشت و به لقاءاله پیوست روح او وهمه شهدا شاد باد البته نا گفته نماند از کارهائی که در این مدت کوتاه آن عزیز انجام داد از اینقرار است.

از همان بچگی به ورزش علاقه داشت از قبیل فوتبال، دو شنا، چرخ سواری و بعضی دیگر یکسال و خرده ای به کلاس کاراته میرفت و بسیاری از هنرهای او را یاد گرفته بود که بعضی موقع ها میگفت‌‌ می‌خواهم اگر با دشمن جنگ تن به تن پیش بیاید با مشت آنها را نابود کنم فعالیت او از اول انقلاب اعلامیه امام عزیزمان توسط یکی از دوستان به دستش می رسید و شبها هنگام خواندن نماز جماعت در مسجدها با تیز هوشی‌‌ می‌چسباند و برخی آن را پاره میکردند و ما همیشه میگفتیم مجید جان اگر یک وقت ساواک تو را گرفت و یا هر شکنجه و ناراحتی برایت پیش اورد کسی را لو ندهی بگو اعلامیه را از مسجد پیدا کردم.

بعد از آن در بسیج شرکت کرد و تمام کارهای لازم را با دقت یاد گرفت در دو مسجد فعالیت داشت و عضو انجمن اسلامی مسجد اسلامیه نیز بود ما زیاد از کارهای او سر در‌‌ نمی‌آوردیم فقط همیشه‌‌ می‌گفتیم مجید جان هر قدمی که برمی داری برای خدا باشد. خیلی بی ریا بود درخانه موقعی که مهمان‌‌ می‌امد درخیلی کارهای سنگین سریع کمک میکرد نزدیک به دوسال مغازه چرخ فروشی و تعمیر چرخ باز کرده بود و هنگام فراغت به تعمیر چرخ مشغول می شد.

با دوستان و فامیل بسیار با ادب و خوش اخلاق بود و شوخی های بامزه می کرد و در بچگی لقب کلا من ( مادر ) به او داده بودم و تازگی ها لقب در که واقعاْ در هم شد و رفت همیشه به او میگفتم مجید جان جانت را مفت از دست ندهی چون تو تنها پسر ما هستی و ما آرزو داریم که تو را فقط در راه خدا بدهیم و نزدیک به دو سال به او میگفتم تو سرباز امام زمان (ع) هستی و بحمداله خداوند و امام زمان (ع) او را از ما پذیرفت و بسوی معبود خود که هم آرزوی ما و خودش بود رساند اگر چه ما پدر و مادر لیاقت او را نداشتیم یعنی شاید زحمات خود او باشد که او را به این مقام رساند.

من به او میگفتم مجید تو مال قدسی ولی موقعی که از بسیج کمک خواستند چند روز به رفتن، شب بود به من گفت مادر امام را دوست داری گفتم مادر سروجانم فدای امام گفت من میخواهم بروم جبهه و از بسیج کمک خواستند شما‌‌ می‌گذاری بروم گفتم مجید جان اگر واقعاْ تصمیم گرفتی و‌‌ می‌خواهی بروی من هرگز به خود اجازه‌‌ نمی‌دهم که به تو بگویم نروی چون همه جوانان که در جبهه هستند مال مایند و مگر من خودخواه باشم که تو را نگذارم بروی ولی یک چیز از تو‌‌ می‌خواهم که خدایی نخواسته برای مال یا چیز دیگری نباشد فقط مقصد تو خدا باشد.

سرش را پایین انداخت و احساس خوشحالی کرد مثل اینکه نگرانی او برای من مادر بود چند روزی خود را آماده کرد تا اینکه روز هشتم ماه محرم ما برنج نذری داشتیم و مهمان در خانه ما بود امد و گفت با لبخند مادر آنجایی که‌‌ می‌خواستم بروم‌‌ می‌روم و من غذا را برای او ریختم و خورد ولی هنگام رفتن از من خداحافظی نکرد پدرش را یک هفته ندیده بود ساعت ۵ بعدازظهر تلفن زد و ما همگی با تلفن با او خداحافظی کردیم همچنین پدرش که تازه امده بود با تلفن با او صحبت کرد و دیگر او را ندیدم و چنانچه معلوم شد در فتح بستان که همان طریق القدس بود شهید شده بود.

ولی در اثر پیدا نکردن جسد پاک او به ما نگفته بودند تا اینکه بعد از ۲۵ روز که جسد را پیدا کردند و روز ۲۸ ماه صفرکه روزجمعه بوددومادرنمازجماعت شرکت داشتیم که گفتند فردا تشییع جنازه هفت بسیجی است که من هم همانجا گفتم ببین مجید من هم هست و بعد از نماز به خانه امدم و بعد از رفتن به خانه یکی ازدوستان برای روضه و دعا خواندن که من به خانه آمدم و دیدم که چند بسیجی و پاسدار در خانه ما هست و پدرش نیز بود و بعد از سلام متوجه شدم و گفتم مجیدم رفته الحمداله ودست روی عکس امام کشیدم وگفتم آقا جان صبرم را از خدا بخواه خداوند انشاءالله به همه خانواده شهداء صبر عنایت بفرماید و خداوند عمر امام عزیزمان را طولانی کند و هر چه زودتر مستضعفین جهان را از دست ابرقدرتها نجات دهد و شهادت را نصیب آرزومندانش کند که سعادت دنیوی و اُخروی در شهادت میباشد والسلام و علیکم و رحمه اله و برکاته .

خاطراتی از شهید

یک روز با یکی از برادران و با خود شهید در حال قدم زدن بودیم یک نفر در حال خواندن نماز بود که ناگهان چشم مجید به برادر افتاد که به ما گفت بیائید برویم بنشینیم مجید گفت برادران ما الان اینجا نیستیم وآن برادر رادر حال نماز خواندن می‌بینم بیائید برویم نماز بخوانیم اگر خداوند از گناهان ما بگذرد و در اینجا نماز بخوانیم که انشاءالله موقعی که شهید شدیم نماز خوانده باشیم و روسفید به پیشگاه رسول خدا برویم .

یک روز در کنار هم نشسته بودیم که با هم درد و دل می‌کردیم که شهید مجید توسلی گفت پسر عجب نماز شبی خواندم تا به حال آن طور نماز شب به آن طولانی نخوانده بودم دیشب که آمدم تو را بیدار کنم برای نماز شب بیدار نشدی و تنها رفتم نماز خواندم دعا کردم.

هر روز صبح و ظهر و مغرب شهید مجید توسلی می‌آمد که یکی دو پتو زیر بغل او بود و می‌گفت برادران بلند شوید برویم نماز جماعت بخوانیم و به هر طریق که می‌شد برادران را برمی داشت و به نماز جماعت می‌برد او خیلی نماز جماعت را دوست میداشت و میگفت که چشم صدا میان و چشم منافقین را باید از کاسه در آورد و آن بوسیله جماعت است.

در خواب بود که ناگهان دیدم کسی من را بیدار کرد و بالای سرم نشسته بود و میگفت بلند شو نماز بخوان من بلند شدم و ساعت برادران را نگاه کردم ساعت ۴ صبح بود گفتم مجید جان چه شده نکند ساعت تو خراب است گفت چطور مگه گفتم ساعت ۴ است گفت یک ساعت و یک ربع به اذان صبح باقی است الان زود است گفت نباید که موقع اذان بیدار شد باید این موقع بیدار شد و بلند شو نماز بخوان گفتم اذان نداده است گفت نماز قضا بخوان و با خدا راز ونیاز کن و دعا کن و باز بهانه آوردم و گفتم کتاب مفاتیح ندارم رفت و ساک خود یک مفاتیح آورد دیدم نمی‌شود کار کرد پا شدم و نماز خواندیم و با هم دعا کردیم و گفت دعا برای طولانی تر شدن عمر امام عزیزمان بکن که دعای صبح قبول است. روحش شاد و خاطرش عزیز باد.

By rotit

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *